این نامه 13 صفحه ای به احمدی نژاد مست و ملنگی است که میگوید در ایران هیچ فقیری نیست
منبع حکومتی:
شوهر دو، سه سال قبل، از سر نداري، دختربچه ۹ ماههشان را
ميبرد و ميفروشد. زن اشک ميريزد: «الهي بميرم... بچهام مثل قرص ماه
بود...» اينجا يک نفر چون پول نداشته، دخترک ۱۶ سالهاش را به عقد مرد ۵۰
ساله در آورده... نداري بيداد ميکند. گويا تا نبيني باور نميکني که فقر
چطور ميتواند همه آنچه را که يک آدم دوست دارد، به تاراج بکشاند. اينجا،
در يکي از شهرهاي کوچک استان خراسان جنوبي، آدمهايي را ديدم که شايد
همانند آنها در هر کجاي اين کشور نفس ميکشند و گم شده در بيتفاوتي
ماها! به خدا پناه بردهاند... و اين روايت آن آدمها است...
با يکي، دو نفر از اهالي شهر قائن، در جاده بيرجند ـ قائن در حرکتيم. تا
چشم کار ميکند، بيابان است و بيابان است و بيابان. راننده که از اهالي
خيّر شهر قائن است همينطور که دارد رانندگي ميکند و از محروميت منطقه
حرف ميزند، دستهايش را ميکوبد روي فرمان؛ «خب اين همه از سياست و هر
چيز ديگري ميگوييد، از ايتام و فقيرها چرا چيزي نميگوييد؟ ناسلامتي
اينجا کشور اسلاميست. اين همه پول خرج تيمهاي فوتبال و فيلمهاي مختلف
ميکنيد، آن وقت فکر ميکنيد مردم نميفهمند؛ به خدا اين يتيمها و
بچههاي فقير، بچههاي اميرالمومنين هستند. پسفردا همهمان را بازخواست
ميکنند.»
و من نميفهمم که مخاطب اين حرفهاي تند او منم يا ديگران...؟!
ماشين ميپيچد توي جادهاي خاکي که در دوردستش چند خانه گلي ديده ميشود.
نزديک يک در زنگ زده که گويا در خانه است ايستادهايم. دختربچه تا ما را
ميبيند، ميدود توي خانه و ما هم با هدايت خاله دخترک وارد اتاقشان
ميشويم.
زن شروع ميکند به حرف زدن: «پول نداشتيم. پدرمان يکي از خواهرهايم را
وقتي ۱۶ ساله بود، داد به يک مرد ۵۰ ساله و خواهر ديگرم ۲۵ ساله بود که
به خاطر نداري مجبورش کردند به عقد يک پيرمرد ۷۰ ساله در بيايد. اينهم
بچه برادرمان است که چند وقت پيش فوت کرد.» و به دخترک اشاره ميکند.
ميگويد: «پدرمان ۷۰ سال دارد ولي باز هم مجبور است کارگري کند.» در لابه
لاي صحبتها ميفهمم خود زن هم چند سال است عقد کرده ولي چون پول جهيزيه
ندارد توي خانه پدر مانده و ميفهمم که اين خانواده حتي پول آمدن به شهر
قائن را هم براي انجام کارهاي ضروري ندارند.
به دخترک ميگويم: «فاطمه جان کلاس چندمي؟» و او در حالي که روسرياش را
صاف ميکند، ميگويد: «سوم»
يکي از بچههاي همراهمان بعداً ميگفت: معلوم نيست فاطمه تا کلاس چندم
بتواند به درسش ادامه بدهد.
از خانه که بيرون آمديم يکي از همراهانمان ميگويد: توي همين روستا
خانوادهاي هست که بچههايشان هيچوقت پابوس آقا نرفتهاند. (منظورش امام
رضا(ع) بود). آدمي هست که ضروريترين امکانات زندگي را هم ندارد. البته
حقوق کميته امداد و يارانه دولت به مردم ميرسد ولي اولا آنقدر نيست که
مشکلي را حل کند و ثانيا خيلي از مشکلات اين مردم هم بيکسي و يتيمي است.
اينهايي که داريد ميبينيد، ديوارشان کوتاه است؛ چون هيچ کس حمايتشان
نميکند. اين دختربچه ۱۶ سالهاي را که به آدم ۵۰ ساله دادهاند مگر
نميخواسته زندگي کند؟ تفريح مگر نميخواست؟ چرا او بايد تا آخر عمر
تاوان بيکسياش را بدهد...؟!
عمارتهاي كلاه فرهنگي
در حاشيه شهر قائن از کنار چند باغ که از وسطشان عمارتهاي کلاه فرنگي قد
علم کردهاند ميگذريم و به يک خانه کوچک ميرسيم.
شوهر ندار بوده و ميرود دختر ۹ ماهه خانواده را ميفروشد. زن خودش را
ميزند... «الهي بميرم... بچهام مثل قرص ماه بود.» و بعدتر هم نداري
خانواده را از هم ميپاشاند ولي زن کنار مادر پير و ۳ تا بچه ديگرش
ميماند. يکي از بچهها هم استثنايي است.
فاطمه دختر کوچکتر است. کنار ديوار نشسته و ما را نگاه ميکند. ميگويم:
«فاطمه جان بيا جلوتر ببينم کلاس چندمي...؟!»
و او سرش را پايين مياندازد و ميخندد. مادرش ميگويد: «شما ببخشيد...
صغير است بچه...» و همينطور ادامه ميدهد. «پول درمان هم نداريم. خودم
مريضم و بچهها هم.» به مادرش هم نگاه ميكند. پيرزن فقط ميتواند روي
چاردست و پا راه برود... اما من دارم به فاطمه کوچک فکر ميکنم. اينکه
صغير يعني چي؟ اصلاً چرا فاطمه بايد در جواب من بخندد... و اينکه بچهاي
که صغير است چرا در مقابل ديگران فقط ميخندد...؟!
سر راه برگشت از عمارتهاي کلاه فرنگي که گفتم چند تا عکس هم ميگيرم.
عمده فعاليتهاي مردم منطقه، کشاورزي ديم بوده اما حالا خشکسالي بيش از
۱۵ سال توي قائن خيمه زده و اين اتفاق محل اصلي درآمد مردم يعني کشاورزي
و بعد دامداري را به مسلخ برده است.
اشتغال، دغدغه اصلي مردم و جوانترهاست و البته آمارهاي متناقض و حرفهاي
پشت پردهاي هم از وضعيت اشتغال شهرستان وجود دارد اما نکته واضح،
خشکسالي شديد و بعد محروميت منطقه است که براي اثبات نيازي به ارائه آمار
و اقداماتي از اين دست ندارد.
خشکسالي کمر اشتغال را ميشکند و اين چيزي نيست که هيچ اظهار نظر يا رقمي
بخواهد يا بتواند آن را انکار کند.
يکي از خيران شهر قائن در ادامه به من ميگويد که بعضي خانوادهها و
افراد نيازمند وقتي شنيدهاند شما از تهران ميآييد تا از وضعيتشان گزارش
بگيريد، درخواست کردهاند بيايند و در مورد وضعيتشان حرف بزنند.
او ميگويد: «اين مردم خيلي احساس تنهايي ميکنند. وقتي امثال شما را
ميبينند برايشان قوت قلب است. ميفهمند توي اين مملکت هنوز آدمهايي
هستند که بهشان فکر ميکنند.»
ارباب بيرونم كند، كار تمام است
... انگار دارند با يک آدمي که مقام بالاي دولتي دارد حرف ميزنند؛ مودّب
و نوبت به نوبت. هيچکس هم توي حرف ديگري نميپرد. دليلش البته واضح است.
ميخواهند حرفهايشان کامل منعکس بشود. طوري حرف ميزنند که انگار برايشان
خيلي مهم است آدمها و افراد ديگري هم از اين مشکلات باخبر بشوند.
پيرزن ميگويد: «روستايمان خيلي از اينجا دور است. تمام عمرم رخت شستهام
و بچههاي يتيمم را بزرگ کردهام.» و ميزند زير گريه... هق هق کنان
ادامه ميدهد: «خب ننه پول کميته را که ۳ بار بيايم قائن و برگردم که
تمام ميشود... کل دارايي من و بچههايم يک دنگ آب توي روستا بود که
خشکسالي همان را هم ازمان گرفت. حالا هيچ درآمدي نداريم. من هم که ديگر
دستهايم رمقي ندارد مادرجان. دلواپس ۲ تا دخترهايم هستم که پول جهيزيه
ندارند.» اشکهايش را پاک ميکند و ادامه ميدهد: «الهي همه جوانها
خوشبخت بشوند.»
حرفهايش که تمام ميشود، مردي که آنطرفتر ايستاده، بيمقدمه و بياعتنا
به آنهايي که دارند نگاهش ميکنند، ميگويد: «توي محله ما دو تا بچه يتيم
هستند که مادرشان همين چند وقت پيش چون سرطان داشت، مرد. يک ثوابي بکنيد
به آنها هم کمک کنيد.» و بعد انگار تازه ميفهمد که دويده وسط نوبت
ديگران.
صورت و دستهاي زن آفتاب سوخته است. ميگويد: «دو تا بچه يتيم دارم و
براي ديگران کار کشاورزي ميکنم.» لهجهاش غليظ است. يک زن ميانسال
ميگويد: «او بايد مثل مردها کار کند تا ارباب بيرونش نکند حتي وقتي هم
مريض است بايد برود سر آب» و زن، خودش ادامه ميدهد: «من تمام تلاشم اين
است که بچهها گرسنه نمانند و لااقل بتوانند بروند مدرسه درس بخوانند.
ولي از آينده ميترسم. ارباب نخواهد ديگر برايش کار کنم، کار تمام است.»
يکي از خيّريني که در جمعمان است برايم توضيح ميدهد که ما سعي ميکنيم
خانوادهها و ايتامي که مادرشان آنها را سرپرستي ميکند را به بعضي
موسسات خيريه معرفي کنيم. موسسات هم بعضاً به صورت تناوبي، هزينههايي را
به اين بچهها اختصاص ميدهند و به حسابشان ميريزند.
او تصريح ميکند که بسياري از اين خانوادهها در ۱۴۵ روستاي قائن هيچ
حامي خاصي ندارند و پول بهزيستي يا کميته امداد و يارانه دولتي هم به هيچ
وجه نميتواند با مقدار فعلي حتي بخشي از مشکلات آنها را هم حل کند.
و همان زن در ادامه حرفهايش ميگويد: «يکي از بچههايم از طرح اکرام يک
حامي دارد که ماهي ۱۰ هزار تومان ميريزد به حسابش. ولي اوضاع طوريست که
اگر کار نکنم بچهها گرسنه ميمانند.»
پول يارانه و حقوق كميته امداد مساوي با...
و آنهاي ديگري هم که هستند، همه حرفهايشان را ميزنند. و اين «همه حرفها»
يک شاه بيت دارد. «حمايت نشوي، تمام است». در واقع براي هزينههايي مثل
ازدواج، درمان و حتي تحصيل دچار مشکلات شديدند. شايد پول يارانه و کميته
امداد مثلا در ماه ۷۵ هزار تومان را بياورد توي زندگيشان ولي اين پول به
زحمت اگر شکمشان را هم سير کند، شانس آوردهاند... که نميکند... و از
اينها گذشته بعضيهايشان چون کسي را ندارند توي جايي که کار ميکنند
استثمارهم ميشوند.
پسر جواني که همانجا نشسته، ميگويد: «بعد از ۴ سال کار توي... به من
گفتهاند قراردادت را نميبنديم. حالا هم که ايشان (به يکي از خيرين
اشاره ميکند) پيگير کارم شده، ميگويند خواستي، بيا روزي ۱۲ ساعت کار
کن. حقوقت را هم مجبوريم کمتر بدهيم.»
يتيم احترام هم ميخواهد
و همان فرد خيّر بعداً به من ميگويد: «واقعا مسئولين چرا خيلي از کارها
را انجام نميدهند. وقتي ما ميتوانيم اين کارها را انجام بدهيم، يعني
آنها نميتوانند؟! حمايت از اين مردم درمانده کمترين کاريست که ميتوانند
انجام بدهند.»
او ادامه ميدهد: «اصلاً از اين کمکها گذشته، اين مردم به يک دست مهربان
نياز دارند که بالاي سرشان باشد. بچه يتيم غير از کمک، احترام هم
ميخواهد. اينها روي چشم ما جا دارند. شايد مرگ پدر و مادر درد بزرگي
باشد که به اين زوديها درمان نشود اما ساير دردها را که جامعه اگر
بخواهد ميتواند درمان کند...»
بين همه يک دانشجو هم هست. ميگويد: «پدر و مادرم به فاصله کمي از هم فوت
کردند.» و گريهاش ميگيرد... «هيچکس را نداشتم. اگر اينجا نبود که کمک
کند معلوم نبود چي ميشد...»
و بعداً ميفهمم که مجموعه، ديگر توان چنداني هم براي کمک به موارد
اينچنيني ندارد و اگر از ساير جاها کمکشان نکنند، معلوم نيست چه اتفاقي
بيفتد.
اين آمار ناهمخوان
رئيس اداره بيمه تأمين اجتماعي قائن کسي است که با او قرار ملاقات داريم.
او ميگويد: «قائنات کلاً ۱۵۰ هزار نفر جمعيت دارد که يک سومش تحت پوشش
بيمهاند.»
غلامرضا ميامي ميافزايد: «۹۰۰ نفر از بيمه شدههاي ما هم مستمري
بازنشستگي و از کارافتادگي ميگيرند.»
او در لابه لاي صحبتهايش از اين هم ميگويد که رقم افزايش بيمه شدهها
طي سالهاي اخير يک رقم معمولي بوده و تصريح ميکند: «اين که ميگويند
رشد اشتغال در قائن ۴۰ يا ۵۰ درصد بوده با آمار ما همخواني ندارد. آنهايي
که ميگويند رشد ۴۰ درصدي داشتهايم پس حق بيمه اين تعداد کجاست؟»
قصه فاطمه
قرار ديگري هم داريم. درب خانه کوچکشان را باز گذاشتهاند و پرده، مردد
ميان داخل خانه و کوچه تلوتلو ميخورد. ميفهمم که چون کولر ندارند و هوا
گرم است، در خانه را باز گذاشتهاند.
فاطمه... (اسم او هم فاطمه است) دخترک ۸ سالهاي که بابايش را چند سال
قبل از دست داده، دوزانو جلوي ما نشسته. مادرش دارد برايمان از مشکلاتشان
ميگويد. پدربزرگ يک بار به فاطمه گفته «کاش تو دختر پسرم نبودي» و بعد
يک ۲۰۰ توماني را انداخته جلوي فاطمه. و فاطمه با اين كه كوچك است و شايد
خيلي چيزها را نميفهمد از آن روز با همه کمتر حرف ميزند.
فاطمه کلي هم دوست دارد برود پارک و اين را همه هم ميدانند ولي مادر صبح
تا شب بايد کار کند و ديگر رمقي براي پارک بردن فاطمه نميماند. دارم به
پدربزرگ فاطمه فكر ميكنم كه ميشنوم، معلم فاطمه هم وقتي دخترک، روز
معلم يک شاخه گل را برايش هديه برده آن را قبول نکرده و گفته: «تو
يتيمي... از تو هديه نميخواهم...»
يکي از خيّرين همراهمان ميگويد: «بعضي از مردم فکر ميکنند چون فلاني
بچه يتيم است، ميتوانند به او سرکوفت بزنند.»
او معتقد است صدا و سيما در بحث ايتام کمکاري ميکند و آنها را فراموش
کرده است.
به فاطمه ميگويم: «فاطمه خانم! ميخواهي چه كاره بشوي؟» و فاطمه جواب
ميدهد: «مدير مدرسه»
با يک خيّر در يکي از روستاهاي اطراف هم آشنا ميشنويم. او ميگويد:
«خودم درآمدي ندارم که بچه يتيمها را حمايت کنم. ولي کساني که ميتوانند
حمايت کنند را ميآورم اينجا. توي روستاي ما آدم نيازمند زياد است. الآن
۱۳ سال است که خشکسالي شده، ديگر مردم نميتوانند کار کنند.»
و ما را ميبرد به خانهاي در روستا که سرپرست ندارد و مادري پير و دخترش
در آن زندگي ميکنند.
پسر خانواده مثل اينکه رفته است شهر کار کند ولي هنوز نتوانسته پولي براي
خانه بفرستد. معصومه کوچک است ولي چادرش را محکم نگه داشته.
ميگويد: «تا حالا فقط دو دفعه رفتهام مشهد.» و در حين و بين صحبتهاي
ما ميرود از درخت زردآلوي خانه که ميان اين همه درخت خشک شده در روستا
هنوز سالم مانده و براي معصومه و مادرش ثمر ميدهد، ميوه ميچيند و
ميگذارد جلويمان.
به کسي که ما را به ديدار اين خانواده آورده، ميگويم: «خب، چرا شوراي
روستا کاري نميکند؟»
و او جواب ميدهد: «از دست شورا که کاري ساخته نيست. کار و بار اين مردم
کشاورزي ديم بوده که حالا چندين سال است خشکسالي آن را از مردم گرفته.
کاري نميشود کرد.»
حاج نصيرزاده از معتمدين محلي است. او معتقد است براي مشکل مردم محرومي
که در اين روستاها هستند دو راه را بايد رفت. اول ارائه يکسري امکانات
براي رفع نيازهاي فوري مردم که نقش مسکّن را ايفا کند و دوم اشتغالزايي.
وزيري كه چندين ميليارد سرمايه دارد...
او ميگويد: «مشکل اصلي بعضي از مردم در روستاهاي ما اين است که صدايشان
به جايي نميرسد. از طرف ديگر اين نکته هم هست که به هر حال برخي مسئولان
ما هم حال ضعفا را نميفهمند. مثلا وزيري که چندين ميليارد سرمايه دارد،
خب طبيعي است که اين چيزها را درک نکند.»
و ادامه ميدهد: «امام به مسئولان گفت که از آن محرومان بترسيد. اما آنها
حرف امام را فراموش کردهاند.»
در ميانه صحبتهايي که شنيدهام، ميفهمم که بعضي مجبور شدهاند به خاطر
بيپولي حتي دست به کارهاي نامشروع هم بزنند.
يک نفر در اين باره ميگويد: «فقر که از يک در خانه بيايد تو، دين از در
ديگر ميرود بيرون. خب وقتي طرف گرسنه است و يا گرسنگي خانوادهاش را
ميبيند، معلوم است که به راههاي نامشروع ميرود. حالا اگر مرد باشد
ميرود سراغ مواد مخدر و قاچاق و اگر زن باشد سراغ چيزهاي ديگر.»
توي شهر قائن پسري هم ازمان سراغ ميگيرد و سر راه به ما ميرسد. و
ماجرايش را اينطور تعريف ميکند: «۲۴ سالهام. دو سال قبل ازدواج کردم.
اما هنوز که هنوز است نتوانستهام با همسرم برويم سر زندگي خودمان. شايد
با ۳ ميليون تومان مشکلاتم حل بشود ولي همين پول از کجا بايد جور بشود،
خدا ميداند.»
ميگويند پول نداريم ولي هر كمكي بخواهيد ما هستيم!
شهرک صنعتي قائن مقصد بعدي ماست. از يک کارخانه شکلات سازي بازديد
ميکنيم که با ۳۵ کارگر به دليل نداشتن نقدينگي تعطيل شده است.
صاحب کارخانه با اشاره به اينکه دولت ميبايست در تأمين نقدينگي به ما
کمک ميکرد، ميگويد: «خب اگر به بخش خصوصي و ايجاد اشتغال نيازي نداريد
چرا ميگوييد کار کنيد؟ الآن کار به جايي رسيده که هيچکس کمکمان
نميکند.
برخي مسئولان البته ما را به يک جاهايي ارجاع دادهاند. ولي آنها هم
ميگويند پول نداريم بهتان بدهيم ولي هر کمک ديگري بخواهيد ما هستيم. خب
اين که به درد ما نميخورد.»
غير از يکي، دو نفر هيچکس را توي شهرک نميبينم. شايد هوا گرم است و شايد
کارگرها مشغول کارند. صاحب کارخانهاي که با او صحبت کردهايم، ميگويد:
چند تا از کارخانههاي ديگر شهرک هم تعطيل شدهاند.»
جهيزيهاي كه جور نميشود
روستاهاي اطراف قائن از دور زرد رنگ اند و بيرمق. شايد اين صفت خشکسالي
باشد که رنگ و عطر زندگي را از هر چيزي ميتاراند.
پيرزن ميگويد: «من به ماهي ۳۵ هزارتومان کميته امداد و يارانه دولت راضي
ام و گذران ميکنم. ولي دخترم چون پول جهيزيه نداريم، نميتواند برود
خانه شوهر.» و ادامه ميدهد: «خب آن جوان هم (اشاره به همسر دخترش) از ما
ندارتر.»
يک نفر برايم ميگويد: «دختر خيلي درسخوان بوده. راهنمايي را که تمام
ميکند، براي رفتن به دبيرستان که ۱۰ کيلومتر آنطرفتر بوده دچار مشکل
ميشود. خانواده هم نميتواند پول کرايه را تأمين کند و دختر از درس
ميماند.»
او حرفش را اينطور تمام ميکند: «امثال آقاي محصولي بيايند کمک کنند که
اين بچهها بروند سر خانه زندگيشان.»
كاش لباسهاي كهنه ميآورديد!
حاج نصيرزاده هم همراهمان است. او ميگويد:«اگر تلويزيون هم اين چيزها را
ميگفت و افکار عمومي را با درد اين مردم آشنا ميکرد اوضاع خيلي بهتر
بود. من نميدانم آقاي ضرغامي اين معضلات را نميبيند...؟!
نميشنود...؟!»
او خاطره تلخي هم برايم تعريف ميکند: «براي بچههاي يک خانواده
بيسرپرست مقداري اقلام از جمله لباس برده بوديم. مادرشان ميگفت ايکاش
لباس کهنه ميآورديد. و تعجب و چراي ما را که ديده بود، گفته بود: اگر
بچهها فردا اين لباسهاي نو را بپوشند، مردم آبادي ما را به دزدي متهم
ميکنند.»
دارد ميميرد، چون پول درمان ندارد
حاج نصيرزاده، ادامه ميدهد: «چرا فرهنگ ما بايد اينطور بشود؟ بچههاي
يتيم تاج سر ما هستند. خب وقتي راحت ميشود جلوي اين باورهاي غلط را
گرفت، چرا کسي کاري نميکند...؟!»
توي روستا که هستيم، بچههاي همراهمان با يک طلبه خوش سيما هم حال و
احوال ميکنند.
وقتي که ميرود، ميگويند: «حاج آقا سرطان دارد ولي پول درمان ندارد.»
بچهها ميگويند: «خيلي طلبه فاضلي است اما سرطان دارد او را از
خانوادهاش و از روستا ميگيرد.»
حالا ديگر ساعتهاي زيادي از آشنايي من با اين مردم گذشته است.
نه اينکه حال و روز همه اهالي شهرستان اينطور باشد. يا اينکه مثلاً اين
قسمت از کشور ما تافته جدابافته باشد و مثالهاي محروميت آن در هيچ کجاي
ديگر يافت نشود. اما برخي مناطق در کشورمان دست به گريبان مشکلاتي است که
معلوم نيست چه زماني حل خواهند شد.
خسي در ميقات!
مشغول ورق زدن سايت نماينده شهر در مجلس هستم و حرفها و مواضعش را
ميخوانم. زير عکس آقاي نماينده نوشته: «ظاهرش بيشتر نشان ميدهد اما در
واقع متولد بيستم شهريور ماه سال ۱۳۳۹ است...»
آقاي نماينده از خاطرات حج و عمره مفردهاش هم نوشته: «قبل از حرکت به
مسجد شجره مقداري در حال و هواي احرام با مردم صحبت کردم و تقريباً بدون
استثنا اشک همه را درآوردم. و در يک فضاي کاملاً معنوي آماده احرام
شديم...»
دارم با کوثر بازي ميکنم. عروسکش را آورده و ميخواهد سيبي را که برايش
پوست گرفتهام، به زور به خورد عروسک بيچاره بدهد. حرفهاي دايي و مادرش
آنقدر تلخ است که حتي اينجا هم نميشود نوشتشان.
و روي صفحه تلفن همراهم مدام مينويسد: «يک پيام جديد... دو پيام جديد...
ملک زاده دستگير شد... رئيس منطقه آزاد اروند دستگير شد...»
حاج نصيرزاده، توي مسير روستاي بعدي که در حال حرکتيم باز هم از نبود
نهادهاي حمايتي لب به شکايت باز ميکند. ميگويد: «حالا گيريم که مشکل
فقر مردم به هر وسيلهاي حل شد. مشکلات اجتماعي که بر اثر فقر به اين
مردم عارض شده تکليفشان چيست...؟!»
او ميگويد: «در فلان روستا، نداري آنقدر به مرد خانواده که البته معتاد
هم بوده فشار آورده که مجبور ميشود از همسرش درخواستي شنيع بکند. و زن
براي اينکه اين ننگ را قبول نکند، بلا سر خودش ميآورد و خودکشي ميکند.»
حاج نصيرزاده با لهجه غليظ مشهدياش ادامه ميدهد: «خب چه کسي بايد به
اينها آموزش بدهد و توي اين قبيل آسيبها کمکشان کند و دستشان را
بگيرد...؟!»
دستور آقا را هم روي زمين گذاشتهاند
مرد خانواده چند سال قبل بر اثر تصادف کشته ميشود. و زن ميماند و ۵ تا
بچه قد و نيم قد و هيچ درآمدي...
اما به هر سختي که هست بچهها را بزرگ ميکند. به بيت «آقا» براي
مشکلاتشان نامه نوشتهاند و بيت هم دستور داده يا دو تا پسر خانواده
بروند سر کار يا اينکه ترتيبي براي خودکفاييشان اتخاذ شود. اما
استانداري کار خاصي نميکند و دستور بيت روي زمين مانده است.
وارد خانه محقرشان ميشويم. پسرها نشستهاند کنار مادر.
«هيچکس پاسخگوي ما نيست. استانداري ميگويد، برويد وام با فلان درصد
بگيريد، ضامن و سند هم بياوريد. خب ما اين چيزها را داشتيم که به بيت آقا
نامه نمينوشتيم.»
بچهها در تمام طول سالهاي يتيمي، چون مادر پولي در بساط نداشته از درس
هم باز ماندهاند.
غرور نميگذارد بيشتر بگويند ولي متوجه ميشوم که ديگر کفايتشان هم
نميرسد که بخواهند مداوماً بروند بيرجند تا از استانداري پيگير کارشان
باشند.
يک نفر از توي جمع همراهمان ميگويد: «نماينده راحت ميتوانست کمک کند
ولي نکرد...» و خداحافظي ميکنيم.
يکي، دو سه ساعت بيشتر نمانده که بايد از قائن به سمت بيرجند برگرديم.
از مزار شهداي گمنام قائن كه برميگرديم قرار ميشود يک نفر ديگر را هم
ببينيم.
پيرمرد، از همراهان يکي از شخصيتهاي صدر انقلاب بوده و بعد از ترور به
قول خودش «آقا» ديگر به تهران بر نميگردد و در قائن ميماند.
تا بوده با مردم زيسته و هيچ براي خودش انبان نکرده. و امروز هم يک
بيماري ناشناخته، دارد پيرمرد را ذرهذره آب ميکند.
سيگاري روشن ميکند و اشک ميدود روي گونههايش: «اگر خدمتي هم کردم نفعش
را بعداً! ميبرم. با اينکه امکانش بود ولي هيچوقت پول بيتالمال را
نخوردم.»
پيرمرد با آبروست. و دستي هم براي دراز کردن پيش اين و آن ندارد.
اصرار ميکند که چرا چيزي نميخوريد و همچنان از بلبشوي دستگاههاي اداري
کشور در روزهاي اول انقلاب ميگويد...
و سيگار پيرمرد همينطور دارد تمامتر ميشود و گريه بيشتر خودش را جا
ميکند توي چشمهاي خسته پيرمرد.
هواپيما دارد صداي سوت ميدهد. اينجا، توي فرودگاه هم همه جا زرد رنگ
است. با اين تفاوت كه به جاي خانههاي گلي و كوچك، از دور چند ساختمان
ديده ميشود.
تمام چيزهايي كه در اين دو روز ديدهام مثل فيلم دارد از جلوي چشمهايم
رد ميشود و رهايم نميكند.
دارم با خودم فكر ميكنم آن دختربچه ۹ ماههاي را كه از سر نداري،
بردهاند و فروختهاند الآن چند سال دارد و كجاست و فاطمه آيا ميتواند
درسش را ادامه بدهد يا او هم مثل خواهرهايش به زودي اگر شانس بياورد
ميرود خانه شوهر...
و به دستور روي زمين مانده آقا فكر ميكنم...
صداي موتورهاي هواپيما بلندتر ميشود...
آدینه 17 تیر / 2570